یک لنگه کفش
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت میرفت
به علت بی توجهی یک لنگ کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند
ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت
همه تعجب کردند....
پیرمرد گفت: یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود
ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد . چقدر خوشحال خواهد شد....
نتیجه داستان :ببخشید و لبخند بزنید تا بتوانید راحت تر فراموش کنید
[ جمعه 18 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من ,یک لنگه کفش, ] [ 20:14 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]